محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

عاشقانه های محدثه؛

سلام به عزیزترین فرشته ام ، محدثه خانمیه نازم ؛  یه دونه دنیا دارم یدونه محدثه ...که توی این دنیا ، محدثه دنیا و زندگی منه خنده هایت باارزش ترین و گرانبهاترین هدیه به من است و به امیدخداوند مهربان همیشه خنده روی لب های شیرینت بشینه و شادی رو دل مهربونت نقش ببنده تا دنیا دنیاست........... دوستت دارممممم.. ...
26 بهمن 1391

22 بهمن امسال با تو؛

محدثه جونی،نفسی ما؛ طبق روال هرسال که من و باباجونی در راهپیمایی 22 بهمن شرکت می کنیم امسال هم به همراه شما و مامانجون شرکت کردیم. دخترک من هر کسی که در این راهپیمایی شرکت می کنه و یا شرکت نمی کنه دلایل خودشو رو داره دلیل ما برای شرکت در این راهپیمایی بزرگ حفظ حرمت باباهایی که بچه کوچولوهاشونو تنها گذاشتن و برای راحتی من و شما شهید شدند و... . دخترک من ، امیدوارم راهی که درسته برای خودت انتخاب کنی این هم یه عکس زیبا که تو راهپیمایی یه سوژه ناز برای خبرنگارا و دیگران بودی ...
23 بهمن 1391

دعوت به مسابقه...

دختر قشنگم  محدثه جون؛ امشب که داشتم نظرات ویلاگو چک می کردم دیدم به یه مسابقه جالب دعوت شدیم. دعوت کننده دوست خوبمون نازنین جون مامان ثنای عزیز بود. موضوع مسابقه در مورد "هدف درست کردن وبلاگ برای کوچولوهامونه"، ممنون خاله جونی که دعوتمون کردی. و اما دلیل ما......! روزی که متوجه وجود یه گوهر زیبا در وجودم شدم با باباجونی تصمیم گرفتیم یه جایی  بهترین و شیرین ترین لحظات دورانی که کوچولومون تو دلمه و دوران زندگی قشنگش رو ثبت و نگهداری کنیم تا بعدها که برای خودش خانمی شد و از خاطراتش از ما سئوال کرد همه خاطراتشو طوری براش نمایش بدیم که هم خوشش بیاد و هم حال بیاد . حال اگه خداوند متعال عمری به ما داد و شرایطش فراهم بود...
22 بهمن 1391

جشن تولد ماهان عمه؛

دختر نازم محدثه ؛ دیشب من و بابایی و شما به همراه باباحاجی و مامانجون رفتیم خونه عمه خانمی  مناسبتش می دونی چی بود؟ درسته عزیزکم تولد ماهان کوچولوی عمه جونی از نوع باب اسفنجی  دخترکم خیلی خوش گذشت و شما، هم کلی حال کردی و هم کلی رقص با عمو محمدو باباجون و عرفان  و بقیه داشتی. عمه جونی  و عمو وحید خیلی خوش گذشت همه چی عالی عالی بود غذاها،کیک و از همه قشنگتر تم تولد که باب اسفنجی بود (عکس قشنگ شما با ماهان جون که خیلی خوشحاله)   (یه عکس دسته جمعی با کیک قشنگ باب اسفنجی) قربون چشات که با تعجب داری نگاه می کنی ...
20 بهمن 1391

این روزها...!

دخترک شیرینم محدثه جونی؛ این روزها که در حال گذراندن مرحله هفتم زندگی قشنگت هستی،کارهای جدیدی انجام می دی، یا کاملا یادگرفتی و یا درصدد یادگرفتن هستی مثلا خیلی سعی و تلاش می کنی تا چهار دست و پا راه بری این عکس هم یکی از سنداش و اما این روز ها با کلماتی که هر پدر و مادری آرزوی شنیدنش رو دارن، از من و بابایی دلربایی می کنی. درسته عزیزکم گفتن کلمات "مامان" و "بابا" البته به سبک خاص خودت به "مامان" می گی: "مام" یا "مَممَم" و یا "ماما" به "بابا" می گی: "باب" یا "بَب بَب"اینارو یه طور خاصی می گی که  همه اطرافیان از جمله باباجون و دایی مهدی و باباحاجی رو  سر ذوق میاری  و اونا هم با یه بو...
18 بهمن 1391

تولدت مبارک مادر عزیزم،

قبل از اینکه به این دنیا بیام یه روز گفتم خدایا! من اگه برم تو دنیا کی از من مواظبت می کنه؟ کی منو بخندونه؟کی منو نوازش کنه و...؟ خداجون گفت: بجز خودم که همیشه باهات هستم یک فرشته برات قرار دادم که هر روز با عشق و علاقه و لبخند برایت آواز می خونه،برای تو میخنده و از تو محافظت خواهدکرد حتی به قیمت جانش. بعد دوباره به خداجون گفتم:اسم فرشته من چیه؟ گفت اسمش مهم نیست مادر صداش کن. مامان عزیزم حرفهایی که خداجون بهم زد،تواین 7 ماه و چند روزی که در کنارتم فهمیدم. شبهایی که تا صبح بیدار بودی و برام لالایی های قشنگ قشنگ خوندی و ساعتهایی که با عشق و لبخند از شیره وجودت تغذیه کردم. و امشب قشنگترین شب خداست؛ سالروز تولد فرشته من. خدا...
13 بهمن 1391

جشن دندونی؛

شیرینی زندگیمون محدثه جون؛ دیشب که مصادف بود با ولادت پیامبر گرامی اسلام (ص) و امام صادق (ع) ، یه جشن خوب و عالی گرفتیم با حضور پدربزرگات و مادربزرگای مهربون،دایی جونی و عموهای نازنینت و عمه مهربون با بروبچه هاشون  گل من، این جشن به مناسبت رویش اولین مرواریدت بود انشااله همه مرواریدات به خوبی و راحتی بیرون بیاد همه چی خوب و عالی و کلی هم خوش گذشت مبارک باشه نفسکم انشااله موقعی که تونستی مطالبشو بخونی و عکساشو ببینی لذت ببری یه خبر خوب دیگه این که امروز هم دومین مرواریدت سروکله اش پیداشد. خداروشکر حالا عکسها: بفرمایید ادامه مطلب   کارتی که برای دعوت به مهمونای عزیزمون دادیم یه س...
12 بهمن 1391

اولین مروارید؛

دختر ناز و قشنگمون محدثه جون؛ دیروز در حال شیر دادن به تو بودم که یکدفعه متوجه شدم بله بالاخره سر و کله اولین مروارید پیدا شد وای که از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.مامانجون که خونمون بود هم معاینت کرد و دیگه مطمئن شدم با ذوق فراوان زنگیدم به باباجون که مژدگونی بده مروارید دخترکمون زد بیرون.مبارک باشه عزیزم دقیقا 7 ماه و 10 روزت بود. آدرس دقیق: ردیف پایین سمت راست یه مروارید کوچولوی سفید و به همین بهونه قشنگ،داریم تداروکات یه جشن کوچولو رو برات آماده میکنیم. این گل هم بابا جون وقتی آمد خونه برای شما خریده بود  ...
8 بهمن 1391

اندر احوالات هفت ماهگی،

عزیزترینمون محدثه جون کلامم را اینگونه آغاز می کنم عمرت به بلندای هفت آسمان،قشنگی زندگیت به زیبایی هفت رنگ رنگین کمون و هفت بهشت خدا،معرفتت به وسعت هفت دریا و قدمهایی که به امیدخدا در روزهای آینده برمی داری در مسیر هفت با طواف خانه خدا باشد. به همه این هفت ها و همه هفت های مقدس دیگر امروز یک هفت زیبای دیگه اضافه شد و آنهم: هفت ماهگی "محدثه فرشته کوچولوی ما" عزیزکم هفت ماهگیت مبارک و اما ویزیت ماهانه: من و شما به همراه باباجون رفتیم مطب و خانم دکی مثل همیشه معاینت کرد و گفت همه چی خوب و عالی و نرمال. "خداروشکر" ماشااله داری قدبلند می شی: 69 س.م******  و البته تپلی تر: 8 کیلو و 200...
28 دی 1391
1